مست عطرى قدیمى

 

 

چشمانِ بى خوابِ محمد حالا دیگر بى تاب هم شده بود؛ بى تابِ رفتن، کندن و اوج گرفتن. 

سال هاست که کسى او را مى خواند؛ به جایى ناآشنا که حسِ لطیفِ آشنایى در آن موج مى زند.

 

- رویا جان، یه لیوان آب برام میارى؟ 

- بفرما عزیزم. اگر شما لطف کنى و تند تند اون ماسکِ اکسیژن رو از رو لباى قلوه ایت برندارى من جونمم برات میدم. 

 

ماسک را روى چهره ى گندمى اش مى گذارد. چندین نفسِ مداوم به درون ریه ى زخم خورده اش هُل مى دهد، و یک لایه از سرخىِ چشمانش کاسته مى شود.  

 

- رویا حس عجیبى دارم، خواب شب هاى عملیات هیجانِ قلبم رو براى تماشاى اون جا دوچندان مى کنه. 

 

محمد که دست روى قلبش مى گذارد، رویا شتابان به سمتش مى دود، دست روى سینه اش مى گذارد که مثل سرو ستبر است؛ تندىِ بى حدِّ ضرباتش دستانِ رنجورِ رویا را به لرزه وامى دارد.

 

- بسته دیگه محمد ، با این حرفات منو نترسون. مى دونى که اگه لحظه اى نباشى منم نیستم. از تماشاى اینجا و اونجاى مبهم هم دیگه چیزى نگو. 

 

سریع از جعبه ى قرص هاى رنگارنگ بالاى سرِ محمد یک دایره ى سرخ رنگ مى گذارد زیرِ زبانِ محمد. 

 

- رویا جان تو این سال ها مگه من خیرى هم برات داشتم؟ این همه مدت چسبیدم به این کپسولِ اکسیژنِ کنجِ خونه. نه سفرى، نه گردشى، نه مهمونىِ طولانى و دورهمى! یادت نیست پارسال وقتى دوستات اومدن خونمون 

- همش حرف اون موقع رو نزن عزیزم، اگر اونا انسانیت داشتن مى فهمیدن که نفس کشیدنشون رو مدیون نفس نکشیدن هاى تو هستن. اگر دوستِ واقعى بودن مى دونستن زندگى امنى که در کنار خونوادشون دارن بخاطر اینه که من دیگه نفس هاى عطرآگین تو رو ندارم، که همه ى زندگیم بود! 

- خودتم دارى میگى دیگه؛ نفس هایى که همه ى زندگیت بود ولى دیگه نیست.

سرفه هاى طولانى امانش نمى دهد.

 

- همین سرفه هاى متوالىِ من و جارى شدن آبشارِ خون از دهنم بود که باعث شد دیگه پاشونو تو خونه ات نذارن. 

- خونه ى من نه، خونه ى ما؛ که کنجِ دلتنگیش رو با تابلوى چشماى دلرباى تو که به دیوارش آویزونه با هزار تا آدم قدر نشناس عوض نمى کنم.

 

دستانِ مرد به عرضِ شانه ى یک کوه از هم گشاده مى شود. برقِ دیدارِ یارى دیرین در چشمانش موج مى زند. یک دستش را مشت کرده اما دست دیگر هنوز باز است. چهره ى گندمى اش به طرز عجیبى به سپیدى مى زند. چه خوش ریتم نفس مى کشد . ٣٥ سالى هست که اینطور راحت نفس نکشیده است. 

 

رویا از فرطِ حیرت روى صندلى چوبى خشکش مى زند، انگار خودش هم جزئى از چوبِ آن صندلى ست. 

 

محمد گویى کسى را به آغوش مى کشد، آغوشش پُر مى شود از نورى به ارتفاع یک انسان. 

 

بو مى کشد چنان که مستِ عطرى قدیمى شده باشد.عطرى که شاید مشامش در آن دشتِ پُر بیدِ مجنون بلعیده باشد. 

 

به آرامى سرِسنگینش روى بالشت مى افتد، بالشتى که رویا برایش پُر از پَرِقو کرده بود. 

 

چشمانش بسته مى شود، ناگهان مشتِ گره خورده باز مى شود. کاغذى روى پتو مى افتد! 

 

رویا کاغذ را مى گشاید؛ 

- فرشته ى مهربانِ من که اسمت رویاست ، این دنیا رو اگه برات جهنم کردم اون دنیا برات بهشت ساختم. حورى ها رو هم از قصرمون بیرون کردم، فقط منتظرم که تو بیاى!  دلبرکم اونجا دیگه نفس نفس نمى زنم، پا به پاتم نه وبال گردنت. به احسان و عرفان سپردم مراقبت باشن تا وقتى که میاى پیشِ خودم. تو هم مراقبِ ذهن و دلِ پاکشون باش.

 

 

t.me/tabalvoremehr_me

داستان کوتاه آدینه اى تبلورمهر (٣)

داستانِ کوتاهِ آدینه اىِ تبلورمهر (٢)

  ,مى ,ى ,رو ,رویا ,هم ,    ,  رویا ,مى شود ,مى زند ,مى گذارد

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نیکو فایل گروه آموزشی متوسطه دوم معارف استان چهارمحال و بختیاری جنگ رسانه ای دشمن mostafatrk در جستجوی زمان از دست رفته وبگاه جامع حوزه توریست ▀▄▀▄▀▄ مدرسه ی شاد▄▀▄▀▄▀ agency کهکشانی ها دبیر الکترونیکی